پنج سال پیش از این که به استانبول رفته بودم، خواهرم یک خرگوش به من داد. خرگوش را به آنکارا آوردم. در باغچه‌مان برایش لانه‌ای کندم. مدتی بعد، خرگوشه در کنج لانه، گودالی به عمق تقریبا ده سانتی‌متر کند. بعد موهای خودش را کند و این گودال را فرش کرد. او به زودی باید می‌زایید. این جای نرم را برای بچه‌هایش ساخته بود. خرگوش من نُه‌تا بچه زایید. نوزادهای خرگوش به ریزی مو‌ش‌های کوچولو بودند. همه‌شان در این لانه نرم جا نمی‌گرفتند. یکی‌شان بیرون مانده بود. من با دستم بقیه خرگوش‌ها را پس و پیش زدم و این یکی را در ته لانه‌ای که مادرشان ساخته بود، جا دادم. روز بعد از روی کنجکاوری رفتم سر لانه. دیدم هر نه‌تا نوزاد در بیرون لانه هستند و همه‌شان مرده‌اند. همه تعجب کردیم. یکی از دوستانمان که درباره زندگی خرگوش‌ها اطلاعات زیادی داشت، می‌گفت «خرگوش مادر اونقدر حسوده که اگه دست آدم به نوزادش بخوره، خودش اون‌ها رو می‌کشه.»
مدتی گذشت. باز فصل زایمان شد. خرگوشم دوباره گودالی کند و آن را با موهای خودش فرش کرد. اما چون خرگوش نر نداشتیم، او دیگر آبستن نشده بود. یک خرگوش نر برایش آوردم. خرگوش نر سفید و گنده بود. خرگوش خودم خاکستری و کوچک بود. هر دوشان را گذاشتم تو لانه. اول همدیگر را بو کردند. قد خرگوش نر درست دو برابر خرگوش خودم بود. خرگوشم به خرگوش نر حمله کرد و به قصد کشت به جان همدیگر افتادند. با پنجه‌ مو‌های همدیگر را می‌کندند. مو‌هایشان تو هوا به این طرف و آن طرف می‌پرید. دیدم این‌ها با هم کنار نخواهند آمد. خرگوش نر را گرفتم و به صاحبش پس دادم. خرگوش خودم را که خیلی زخم برداشته بود، معالجه کردم. خرگوش من حالا پنج سال است که تنهاست. هر سال در فصل زایمان، خرگوشم انگار که آبستن است، در کنج لانه‌اش لانه دیگری می‌کند، بعد موهای خودش را می‌کند و آنجا را فرش می‌کند. ما هر سال شاهد این منظره غم‌انگیز هستیم.
از کتاب «حیوان را دست کم نگیر»، ترجمه ثمین باغچه‌بان، صفحه ۱۸۰