ذهن و درد

شاید بزرگترین قدرتی که ذهن ما داراست، توانایی آن برای سازگاری با درد است.تفکر کلاسیک به ما می‌آموزد که ذهن دارای چهار در است که هر کدام ما بنابر نیازمان وارد آن‌ها می‌شویم.

در اول خواب است.خواب به ما امکان می‌دهد که از این جهان و دردهایش کناره‌گیری کنیم. خواب زمان را می‌گذراند و ما را از چیزهایی که آزارمان می‌دهد دور می‌کند. اگر کسی دچار حادثه‌ای شود معمولا بی‌هوش می‌شود، همینطور کسی که خبر بسیار ناگواری را می‌شنود معمولا غش کرده و از حال می‌رود. این راهکار ذهن است که با ورود به در اول خودش را از درد محافظت می‌کند.
دومی در فراموشی است. برخی زخم‌ها عمیق‌تر از آنند که التیام یابند. علاوه بر این برخی خاطرات فقط دردند و التیامی در کار نیست. این جمله که «زمان همه چیز را حل می‌کند» غلط است. زمان اکثر زخم‌ها را التیام می‌بخشد.
سومی در جنون است. زمانی می‌رسد که ذهن ما به چنان مصیبت‌هایی گرفتار می‌شود که خودش را پشت جنون پنهان می‌کند. زمانی که واقعیت چیزی جز درد نیست و به منظور فرار از درد ذهن باید واقعیت را ترک کند.
آخرین در، در مرگ است.پناهگاه نهایی! پس از مرگ هیچ چیز دیگر آزارمان نخواهد، حداقل این‌گونه به نظرمان می‌آید.

“Perhaps the greatest faculty our minds possess is the ability to cope with pain. Classic thinking teaches us of the four doors of the mind, which everyone moves through according to their need.
First is the door of sleep. Sleep offers us a retreat from the world and all its pain. Sleep marks passing time, giving us distance from the things that have hurt us. When a person is wounded they will often fall unconscious. Similarly, someone who hears traumatic news will often swoon or faint. This is the mind's way of protecting itself from pain by stepping through the first door.
Second is the door of forgetting. Some wounds are too deep to heal, or too deep to heal quickly. In addition, many memories are simply painful, and there is no healing to be done. The saying 'time heals all wounds' is false. Time heals most wounds. The rest are hidden behind this door.
Third is the door of madness. There are times when the mind is dealt such a blow it hides itself in insanity. While this may not seem beneficial, it is. There are times when reality is nothing but pain, and to escape that pain the mind must leave reality behind. 
Last is the door of death. The final resort. Nothing can hurt us after we are dead, or so we have been told.” 
― Patrick Rothfuss, The Name of the Wind

 

موش، گربه، انسان

زندانی‌ها برای رفع دلتنگی و سرگرمی، سعی می‌کنند از کوچکترین وسیله‌ها و ناچیزترین رویدادها هم استفاده کنند.
یک روز در زندان حربیه، یکی از زندانی‌ها پیت نفتی خالی را روی یک موش خیلی گنده و چاق و چله برگردانده و گرفته بودش. تمام زندانی‌های آن بند، دور موشی که بدام افتاده بود جمع شدند. یکی از زندانی‌ها پیشنهاد کرد که:
-یه قوطی کنسرو به دم این موش ببندیم، یه قوطی حلبی هم به دم گربه. بعد هردوشونو یه هو ول کنیم تو حیاط ببینیم چکار میکنن.
این پیشنهاد به نظر همه خیلی سرگرم کننده بود. قرار شد عملی شود.
موشی را که به دمش قوطی کنسرو بسته شده بود در این طرف حیاط و گربه‌ای را که به دمش یک قوطی حلبی بسته شده بود در این طرف حیاط روبروی هم نگاه داشته بودند. هر دو درِ حیاط بسته بود. بنابراین نه موش و نه گربه، نمی‌توانستند فرار کنند و جای دیگری بروند. هر دوشان را در یک لحظه ول کردند. گربه تا چشمش به موش افتاد، حمله کرد. موش هم تا چشمش به گربه افتاد پا گذاشت به فرار. توی حیاط زندان ولوله‌ای راه افتاد. گربه که دنبال موش گذاشته بود، از سر و صدای قوطی حلبی که به دمش بسته بود و روی زمین کشیده می‌شد، رم کرد.
موش هم از سر و صدای قوطی کنسروی که به دنبالش روی زمین کشیده می‌شد، داشت زهره ترک می‌شد. یک مسابقه دوزخی توی حیاط زندان راه افتاده بود. اصلا معلوم نبود کدام یک از آن یکی فرار می‌کند.
گربه از سر و صدایی که خودش راه انداخته بود فرار می‌کرد. موش، هم از گربه و هم از سر و صدایی که خودش راه انداخته بود، و هم از سر و صدایی که از قوطی حلبی گربه بلند می‌شد، فرار می‌کرد.
هر دو به در و دیوار می‌پریدند و دور خود می‌چرخیدند. چنین چیزی برای همه تازگی داشت. چنان ولوله و سر و صدایی بلند شده بود که گربه موش را و موش گربه را فراموش کرده بود. هر کدام به فکر راه و چاره‌ای برای گرفتاری خود بودند. موشه حسابی دیوانه شده بود. گربه هم شده بود عین سگ هار می‌خواست از دیوار بالا برود.
زندانی‌ها که دور حیاط صف بسته و به تماشا ایستاده بودند، از خنده داشتند روده‌ بر می‌شدند. در این میان یک‌هو صدای خشنی بلند شد:
-این چه افتضاحیه؟ ... شماها اصلا سرتون نمیشه رحم چیه؟
کسی که این اخطار را کرده بود، یک زندانی محکوم به اعدام بود که حکم اعدامش از آخرین مرحله هم گذشته و تایید شده بود.
در زندان همه اسم او را گذاشته بودند «اعدامی». این زندانی که قبل از یک ماه باید اعدام می‌شد، از نو با همان قاطعیت و خشونت اخطار کرد:
-یالا زود واز کنین این قوطی‌ها رو از دم این زبون بسته‌ها.
کسی جرات نداشت روی حرف او حرف بزند. گربه را گرفتند. قوطی حلبی را از دمش باز کردند. گربه دست کسانی را که داشتند قوطی را از دمش باز می‌کردند، با چنگ و پنجول زخم کرد. یکی از زندانی‌ها هم پایش را گذاشته بود روی قوطی کنسروی که به دم موش بسته بود.
حیاط زندان در سکوت فرو رفته بود. زندانی محکوم به اعدام نگاه چپ چپی به همه کرد و از نو پرسید:
-«شما اصلا نمی‌دونید رحم چیه؟»
چشم‌های زندانی محکوم به اعدام اشک‌آلود بود.

از کتاب «حیوان را دست کم نگیر»، ترجمه ثمین باغچه‌بان، صفحه ۹۸.

فقط طهارت نمی گرفت!

در سال ۱۹۶۲ شوهرم بازنشسته شد. تصمیم گرفتیم در یکی از حومه‌های شهر زندگی کنیم. گربه ای داشتیم. گربه مان را هم سوار کامیون بارکش کرده بودیم، اما گربه در وسط راه از کامیون پریده و فرار کرده بود. در خانه جدیدمان جابه‌جا شدیم. رخت و لباس‌ها را شسته به بند آویخته کرده بودم. نیم ساعتی بعد بچه‌ها خبر آوردند که یک بچه گربه سیاه و کوچولو، روی بند مشغول ریسمان بازی و نمایش است. رفتم تماشا. بچه گربهٔ خیلی مامانی و خوشگل و کوچولویی بود. گرفتمیش. ناقلا با پنجه‌هایش رخت و لباس‌ها را خاکی کرده بود. رخت‌ها را از نو آب کشیدم و پهن کردم. اسم گربه‌مان را گذاشتم «آلیکی». آلیکی در یک گوشه اتاق خرابکاری کرد. آن جا را فورا شستم و تمیز کردم. برایش جای مخصوص درست کردم و تویش خاک ریختم که کارش را در آنجا بکند، اما آلیکی ترجیح می‌داد کارش را توی اتاق بکند. هر کاری کردم به جای مخصوصی که برایش درست کرده بودم، عادت کند. وقتی دیدم حریفش نمی‌شویم، با شوهرم صحبت کردیم و قرار گذاشتیم ولش کنیم تو کوچه. برای اینکه همسایه‌ها هم به این گربه علاقه داشتند، تصمیم گرفتم آلیکی را شبانه از خانه بیرون کنم که کسی نفهمد. نزدیکیهای عصر بود. ما تازه این تصمیم را گرفته بودیم. یک هو سر و صدای آلیکی بلند شد. رفتم سراغش. آلیکی پشت در مستراح خانه بود. داشت میائو میائو می‌کرد. نمی‌فهمیدیم منظورش چیست. در مستراح را باز کردم. گربه رفت تو. منهم مشغول تماشا شدم. آلیکی لنگ‌های کوچکش را باز کرد و کارش را توی سوراخ مستراح کرد، بعد هم مثل این که داشت رویش خاک می‌پاشید، کف مستراح را پنجه کشید. آن شب در مستراح را نیمه باز گذاشتیم و آلیکی را هم از خانه بیرون نکردیم.
یازده سال از روزی که آلیکی به خانه ما آمده می‌گذرد. ظرف این سال‌ها آلیکی حتی یک بار کارش را توی اتاق نکرد. حالا آلیکی هر سال بچه‌های خوشگلی می‌زاید. بچه‌های آلیکی آنقدر خوشگلند که هر یکی شان را یکی از همسایه‌ها می‌برند.
منبع: کتاب «حیوان را دست کم نگیر»، ترجمه ثمین باغچه‌بان، صفحه ۱۹۷.

درسی که باید از خرس گرفت

قبل از این که من رویداد را تعریف کنم، باید یکی از خصوصیات خرس را برایتان بگویم: خرسها می‌توانند درست مثل آدم سیلی بزنند و عین آدم تف کنند.
یکی از دوستانم که خبرنگار خبرگزاری آناطولی است می‌گفت:
پدر بزرگم که از دهاتیهای اطراف گدیز(شهری در استان کوتاهیه) است، یک روز وقتی در مزرعه سرگرم کار بود، کار بزرگش(دست به آبش) می‌گیرد پا می‌شود و دنبال جا می‌گردد: یک جای خلوت و پوشیده که دیده نشود و در ضمن دسترسی به آب هم برای طهارت داشته باشد که بعد طهارت بگیرد. می‌رود به سوی جای پر دارودرختی که چشمه‌ای هم در آنجا می جوشید.
سرِ چشمه چمباتمه می‌زند ... چند لحظه بعد صدای خش خش پایی می‌شنود. مثل این بود که یک نفر داشت وسط نیزار پشت درخت‌ها قدم می‌زند. بعد می‌بیند که نیهای انبوه را دارند پس می‌زنند، بعد هم می‌بیند که شاخه‌های بید را پس زدند ... و یکهو چشمش می‌افتد به یک خرس خیلی گنده که از نیزار در آمد و از میان درختهای بید گذشت و خودش را رساند به آبی که از چشمه در می‌آمد و جویی می‌شد و از لای درختها می‌گذشت. نفس پدربزرگم از ترس بند می‌آید...
خرس سرش را به طرف آب زلالی که می‌گذشت خم می‌کند که آب بخورد، اما همینکه لبش به آب می‌خورد، خودش را کنار می‌کشد و شروع می‌کند به بو کشیدن. همینطور که این طرف و آن طرف را که بو می‌کشد،یکهو چشمش می‌افتد به پدربزرگم. هر دو چشم به هم می‌دوزند. پدربزرگم که چمباتمه زده بود، نیم خیز می‌شود، اما بند زانوهاش از ترس شل شده بود، نمی‌توانست پا شود. همانجور نیم خیز خشکش می‌زند. خرس یواش یواش به پدربزرگم نزدیک می‌شود و بعد پا می‌شود و مثل آدم سرپا می‌ایستد. مدتی چپ‌چپ تو چشم‌های پدربزرگم نگاه می‌کند و بعد، یکهو یک جفت کشیده چپ و راست می‌گذارد زیر گوشش، بعد هم به صورتش تف می‌کند و بدون اینکه لب به آب بزند، بر می‌گردد و یواش یواش و سلانه سلانه راهش را می‌کشد و می‌رود.
از کتاب «حیوان را دست کم نگیر»، ترجمه ثمین باغچه‌بان، صفحه ۵۷.