در سال ۱۹۶۲ شوهرم بازنشسته شد. تصمیم گرفتیم در یکی از حومه‌های شهر زندگی کنیم. گربه ای داشتیم. گربه مان را هم سوار کامیون بارکش کرده بودیم، اما گربه در وسط راه از کامیون پریده و فرار کرده بود. در خانه جدیدمان جابه‌جا شدیم. رخت و لباس‌ها را شسته به بند آویخته کرده بودم. نیم ساعتی بعد بچه‌ها خبر آوردند که یک بچه گربه سیاه و کوچولو، روی بند مشغول ریسمان بازی و نمایش است. رفتم تماشا. بچه گربهٔ خیلی مامانی و خوشگل و کوچولویی بود. گرفتمیش. ناقلا با پنجه‌هایش رخت و لباس‌ها را خاکی کرده بود. رخت‌ها را از نو آب کشیدم و پهن کردم. اسم گربه‌مان را گذاشتم «آلیکی». آلیکی در یک گوشه اتاق خرابکاری کرد. آن جا را فورا شستم و تمیز کردم. برایش جای مخصوص درست کردم و تویش خاک ریختم که کارش را در آنجا بکند، اما آلیکی ترجیح می‌داد کارش را توی اتاق بکند. هر کاری کردم به جای مخصوصی که برایش درست کرده بودم، عادت کند. وقتی دیدم حریفش نمی‌شویم، با شوهرم صحبت کردیم و قرار گذاشتیم ولش کنیم تو کوچه. برای اینکه همسایه‌ها هم به این گربه علاقه داشتند، تصمیم گرفتم آلیکی را شبانه از خانه بیرون کنم که کسی نفهمد. نزدیکیهای عصر بود. ما تازه این تصمیم را گرفته بودیم. یک هو سر و صدای آلیکی بلند شد. رفتم سراغش. آلیکی پشت در مستراح خانه بود. داشت میائو میائو می‌کرد. نمی‌فهمیدیم منظورش چیست. در مستراح را باز کردم. گربه رفت تو. منهم مشغول تماشا شدم. آلیکی لنگ‌های کوچکش را باز کرد و کارش را توی سوراخ مستراح کرد، بعد هم مثل این که داشت رویش خاک می‌پاشید، کف مستراح را پنجه کشید. آن شب در مستراح را نیمه باز گذاشتیم و آلیکی را هم از خانه بیرون نکردیم.
یازده سال از روزی که آلیکی به خانه ما آمده می‌گذرد. ظرف این سال‌ها آلیکی حتی یک بار کارش را توی اتاق نکرد. حالا آلیکی هر سال بچه‌های خوشگلی می‌زاید. بچه‌های آلیکی آنقدر خوشگلند که هر یکی شان را یکی از همسایه‌ها می‌برند.
منبع: کتاب «حیوان را دست کم نگیر»، ترجمه ثمین باغچه‌بان، صفحه ۱۹۷.