مانوش
ده ساله بودم. ساکن قصبهای بودیم. آن وقتها این قصبه برق نداشت. اغلب شبها همسایهها برای وقت گذرانی همدیگر را مهمان میکردند. برای این که کوچهها تاریک بود، مردم فانوس به دست رفت و آمد میکردند. ما یک سگ تازی داشتیم به اسم مانوش. شبها که میخواستیم به جایی برویم، مانوش دسته فانوس را به دندان میگرفت و جلوی ما راه میافتاد. یک شب از مهمانی برمیگشتیم. مانوش هم فانوس به دندان جلوی ما بود. یکهو نمیدانیم چه شد که مانوش از جا در رفت و پاگذاشت به دو. خودش را رساند به جوی آبی که در آن نزدیکی بود. ما نفهمیدیم چه شده. دویدیم ببینیم چه شده. مانوش چند بار به سرعت سرش را کرد توی آب و در آورد. فانوس هم همانطور به دندانش بود. فانوس را ول نمیکرد. بعد با فانوس خاموش دوید و آمد پیش ما. ما بعد فهمیدیم که چه شده بود. نسیمی که میوزید، گرمای شعله فانوس را به دستهاش رسانده بود. دسته فانوس داغ شده بود و دهان مانوش میسوخت. مانوش نه حاضر بود فانوس را ول کند و نه طاقت سوختن دهانش را داشت. راه حلی پیدا نکرده بود غیر از این که فانوس را بکند توی آب و خاموش کند. اما به هر قیمتی بود، حاضر نبود فانوس را ول کند. بیچاره مانوش را سال گذشته زمستان، گرگها پاره کردند. از کتاب «حیوان را دست کم نگیر»، ترجمه ثمین باغچهبان، صفحه ۱۹۱