در سال ۱۹۴۸ شانزده ساله بودم. در ده «مردالی» زندگی می‌کردم. دو تا گاو و یک گوساله هشت ماهه و یک سگ داشتم به اسم کاراباش. هر روز گاو و گوساله‌هایم را برای چرا به مرتع می‌بردم. یک نوع مگس در آن طرف‌ها هست که اگر حیوانی را نیش بزند، حیوان کلافه می‌شود و دیوانه‌وار شروع می‌کند به جست و خیز. این مگس در اواسط ماه بهار بیدار می‌شود. محلی‌ها به این مگس «بوولک» می‌گویند. 
یک روز صبح، در مرتع، همین مگس بوولک گوساله مرا نیش زد. گوساله‌ام شروع کرد به نعره کشیدن و دیوانه‌وار پا گذاشت به فرار. کاراباش هم که همیشه مواظب او بود، دنبال او دوید. تا عصر هر چه منتظر شدم، یپداشان نشد. فکر کردم سگم گوساله را به خانه برده، این بود که کمی خیالم راحت بود، اما شب که به خانه برگشتم دیدم هیچ کدامشان به خانه برنگشته‌اند.
دیر وقت شب بود. دیگر نمی‌توانستم بروم سراغشان. نزدیکی‌های صبح به صدای پنجه کشیدن روی در از خواب بیدار شد. رفتم در خانه، در را باز کردم. وقتی در را باز کردم کاراباش پرید به من و بعد پاچه شلوارم را به دندان گرفت و مرا می‌کشید. دنبالش راه افتادم. کاراباش مدتی می‌دوید و از من جلو می‌افتاد، بعد باز بر‌می‌گشت و خودش رابه من می‌رساند و دوباره شروع می‌کرد به دویدن. او به طرف رودخانه نگاه می‌کرد و زوزه می‌کشید. به رودخانه رسیدیم. کاراباش زد به آب و رفت آن طرف رودخانه.  در اینجا رودخانه خیلی پهن بود. من برای اینکه از جای باریکتر رودخانه رد شوم، مجبور شدم صد قدمی بالاتر بروم. وقتی کاراباش دید من هم دنبال او به آب نزدم، از نو به آب زد و خودش را به من رساند. پاچه شلوارم را به دندان گرفت و مرا با زور به طرف رودخانه کشید، من هم با دستم جای باریک رودخانه را به او نشان می‌دادم که بفهمد می‌خواهم از اینجا رد شوم. با هم از آن جای باریک زدیم به آب و رفتیم آن طرف رودخانه. کاراباش در جلو و من دنبالش، یک ساعت تمام دشت و تپه‌ها را پشت سرگذاشتیم. به نیزاری که در این فصل معمولا خشک است رسیدیم. با راهنمایی کاراباش جلو می‌رفتیم.
یک‌هو چشمم افتاد به گوساله‌ام که دو تا پای عقبی‌اش در باتلاق فرو رفته بود، اما پاهای جلوی‌اش در خشکی بود. از خستگی و بی‌حالی گوساله‌ام فهمیدم که زبان بسته برای نجات خودش خیلی تقلا کرده، اما هرچه بیشتر تقلا کرده، پاهای عقبی‌اش بیشتر در باتلاق فرورفته. کاراباش خودش را به گوساله‌ام رساند. چشمهای‌ گوساله‌ام غرق گل و لجن بود. کاراباش به سرعت چشم‌ها و پوزه گوساله‌ام را از باتلاق بیرون بکشم. اما پاهای عقبی گوساله‌ام نمی‌دانم چه شده بود که زبان‌بسته نمی‌توانست راست بشود و راه بیفتد. کاراباش دورو بر گوساله می‌چرخید و او را می‌لیسید و تمیز می‌کرد. یک ساعت بعد گوساله‌ام کم کم توانست پا شود و راه بیفتد. هر سه به خانه برگشتیم. کاراباش از من و گوساله‌ام خیلی خوشحالتر بود.
از کتاب «حیوان را دست کم نگیر»، ترجمه ثمین باغچه‌بان، صفحه ۲۲۸