یک شب به خانه دوستی رفته بودم، دیر وقت بود پا شدم که برگردم، دوستم هم تا کوچه همراهم آمد وقتی از او جدا می‌شدم چشممان به بچه گربه سیاه و کوچولویی افتاد. دوستم این گربه را گرفت و به خانه برد. اسمش بود «پتراک». بچه گربه برای اینکه اصلا پستان مادر نمکیده بود وضع خاصی داشت. اغلب پستان خودش را می‌مکید و دلش را خوش می‌کرد. دوست من هم از تماشای او لذت می‌برد.
دوستم یک روز از یکی از دوستانش خرگوش گرفته و به خانه آورده بود. چون گربه دشمن خونی خرگوش است، برای اینکه «پیتراک» نتواند به خرگوش صدمه بزند، چوب بدست بالای سر گربه‌اش ایستاده بود و می‌خواست این دو با هم آشنا و دوست شوند.
گربه و خرگوش به هم پریده بودند. اما بر خلاف انتظار، خرگوش گربه را ترسانده و فراری داده بود. بعدها گربه و خرگوش به هم عادت کرده بودند و با هم بازی می‌کردند. وقتی دوست من جگر برای گربه می‌خرید و جلوش می‌گذاشت، خرگوش حسودی می‌کرد و می‌دوید که جگر را بخورد، اما وقتی جگر را بو می‌کشید جا می‌خورد و عقب می‌رفت. هر وقت هم برای خرگوش هویج می‌خرید و می‌گذاشت جلوش، گربه خودش را به هویج می‌رساند، اما گربه هویج را قشنگ می‌خورد. ما دوبار به خانه دوستم رفتیم و خودمان شاهد بودیم که گربه هویج را از جلوی خرگوش می‌قاپید و قشنگ می‌خورد.
از کتاب «حیوان را دست کم نگیر» ترجمه ثمین‌ باغچه‌بان صفحه ۱۲۵