ناجی من
نه ساله بودم. در «خادم کوی» پیش شوهر خالهام که افسر ارتش بود، میماندم.
شوهر خالهام سگ گرگی خیلی بزرگی داشت، به اسم «دیک». دیک شده بود اسب من. سوارش میشدم و در کوی افسران گشت میزدم. بچههای محل حسودانه نگاهم میکردند و من به خود میبالیدم. یک شب از پشت دیک افتادم. خالهام قدغن کرد که دیگر سوار دیک شوم.
یک شب که داشتیم کابوی بازی میکریدم، یکی از همبازهامان، زیر کلبه مرطوبی که توش قایم میشدیم و تیر اندازی میکردیم، آتش روشن کرد. کلبه آتش گرفت.
ما روی کلبه بودیم. وقتی زبانههای آتش به طرف ما دراز شدند، ما از ترس خودمان را انداختیم روی تل کاهی که توی کلبه انبار شده بود.
مج پایم رگبهرگ شد. همه بچهها فرار کردند. اما من نتوانستم. تل کاه هم آتش گرفت. توی کلبه پر از دود بود. دنبال در کلبه گشتم. اما پیدایش نکردم.
یکهو صدای شکستن شیشهای بلند شد. پنجره کلبه شکسته بود، دیک هم بالای سر من بود دیک فهمیده بود که من تو هستم، شیشه پنجره را شکسته بود و خودش را به من رسانده بود. سوار دیک شدم. پنجره خیلی بلند بود. دیک به آسانی رفت روی پنجره و از آن در آمد پایین، دیک مرا نجات داده بود.
از کتاب «حیوان را دست کم نگیر» ترجمه ثمین باغچهبان صفحه ۱۶۹