در آمریکا بودم. حامله بودم. حالا نمی‌دانم از دوری وطن بود یا درد و رنج حاملگی که اعصابم خیلی بهم ریخته بود. در یکی از این شب‌های بحرانی پیله کردم که:
-یه گربه می‌خوام.
دلم می‌خواست گربه کوچکی داشته باشم و نوازشش کنم. البته احساس عجیبی بود...
در شهری که زندگی می‌کردیم یک مغازه عتیقه‌فروشی بود. صاحب این مغازه که زن ثروتمندی بود، در آمد این مغازه را وقف نگهداری و مواظبت از گربه‌ها کرده بود. ثروتمندان دیگری هم که گربه دوست بودند، با پول و هدیه او را پشتیبانی می‌کردند. همین مغازه عتیقه‌فروشی گربه فروشی هم می‌کرد.
روز بعد شوهرم مرا به همان مغازه عتیقه‌فروشی برد. گفتم که خیال داریم یک گربه بخریم. مدیرهِ مغازه گفت:
-شما حامله‌اید؟
از حال و وضعم معلوم بود که حامله‌ام.
گفتم:
-بله.
گفت: ما فعلا نمی‌تونیم به شما گربه بفروشیم، وقتی فارغ شدید بیایید، آن وقت می‌توانید هر گربه‌ای رو پسند کردید، بخرید. گفتم:
-چرا حالا نمی‌فروشید؟ جواب داد:
-چون که اگه حالا به شما گربه بفروشیم، گربه به شما انس می‌گیره. بعد وقتی زاییدید، بچه‌تونو حسودی می‌کنه و غصه‌ش میشه. اما اگه بعد از این‌ که فارغ شدید بخرید، گربه از اول به هردوتون انس می‌گیره. آن وقت نه حسودی می‌کنه، نه هم غصه‌ش می‌شه.

از کتاب «حیوان را دست کم نگیر» ترجمه ثمین باغچه‌بان صفحه ۵۳