ده ساله بودم. در محله سلیمانیه استانبول، در یکی از اتاق‌های یک خانه دو طبقه کرایه‌نشین بودیم.
یک گربه ماده داشتیم. گربه‌مان زایید. فقط یکی از بچه‌هاش زنده ماند. گربه ما اگر گرسنه هم بود، در خانه دزدی نمی‌کرد، اما ما می‌دانستیم که از آن گربه‌های خیلی دزد است. برای این که اغلب گوشت‌هایی را که از خانه‌های دیگر می‌دزدید، یه نیش می‌کشید و به خانه می‌آورد.
یک روز باز دیدم یک تکه بزرگ گوشت را به زور نیش کشیده بود و داشت از پله‌ها بالا می‌آمد. گوشت را تو درگاهی زمین گذاشت و شروع کرد به میائو کشیدن. بچه‌اش را صدا می‌کرد. وقتی بچه‌اش آمد، گوشت را به نیش کشید و برد گذاشت تو همان ظرفی که همیشه برای‌شان غذا می‌گذاشتیم. بچه‌اش به گوشت حمله کرد و شروع کرد به خوردن، خودش هم کنار بچه‌اش دراز کشید و شروع کرد به لیسیدن دست‌هایش.
آن وقت‌ها ما همه روی زمین دور سفره می‌نشستیم و غذا می‌خوردیم. یک روز، باز همه دور سفره نشسته بودیم و داشتیم غذا می‌خوردیم. گربه ما هم مثل همیشه آمد میان من و مادرم خودش را کنار سفره جا کرد. کمی بعد بچه‌اش آمد. اما او مثل مادرش با ادب نبود. سرش را دراز کرد توی سفره و شروع کرد به بو کشیدن. بعد هم یکی از دست‌هایش را گذاشت روی سفره. مادرش که بو برده بود بچه‌اش خیال دزدی دارد، یک‌هو راست شد. درست مثل یک مادری که دارد بچه‌اش را تنبیه می‌کند، یک پنجه محکم زد تو سر بچه‌اش و بچه‌اش را پرت کرد آن طرف و نگذاشت از جایش تکان بخورد. از آن روز به بعد هرگز ندیدیم که این بچه گربه پا توی سفره بگذارد و پوزه‌اش را به طرف ظرف و ظروف توی سفره ببرد.
از کتاب «حیوان را دست کم نگیر» ترجمه ثمین باغچه‌بان صفحه ۶۹